ماهتیسا خانم



 هرروزیه مشغله یاچالش جدید منو بخود مشغول می کنه وهردل مشغولی که دردنیایی از احساس غوطه وراست رنگ تک تک موهای منو سفید وسفیدترمی کنه .

هرروز که می گذرد نشان از کوتاهی فرصت های زندگی است . درخیابان وکوچه وبازار دنیایی جدید درپیش رو هست که ما هم گوشه ای از ان هستیم دنیایی متعلق به نسلی جوان ترازما . وهمتراز های ما هرکدام به نوعی سردرگریبان خود وزندگی با هزاردل مشغولی این ور وان ور می روند وبادیدن هم سن خود گویی همزبانی دردنیایی نااشنایی جوان ها پیدا نموده اند تا درد دلی از زندگی وکاروبار کنند .

امروز هم گذشت ویک روز باتجربه تر شدیم اما کدام تجربه ؟؟ وقتی در لابلای یادداشت های گذشته خود رد پای تفکر وتعقل خود رادرتصمیمات ان زمان می بینیم احساس می کنیم که دنیای ما متعلق به تجربه های ما نیست و این تعقل وتفکر ماست که سازنده ی ان ایام بوده وهست .

امروز هم گذشت ویک روز بزرگتر شدیم و یکه روز پیرتر شدیم ویک روز به پایان زندگی نزدیک تر.

امروز هم گذشت اما خوش حالم که امروزم بدون دغدغه های اینده گذشت .امروز درارامش گذشت

امروز هم گذشت روز یکاملا عادی ازجنس روزهای دوست داشتنی که دران شادی بچشم نمی خورد والبته غم وقصه هم دران جای نداشت .

امروز گذشت بااین شروع که مثل هرروز ساعت 6ویازده دقیقه ازخواب بیدارشدم و یک چای کهنه دم ازفلاکس خوردم


 

هیچکدوم

اصلا عشق وجود نداره 

تنها حسِ خوبِ ما نسبت به آدَماس .

هیشکی ام نمیتونه بگه دقیقاً تاریخ انقضایِ این حسِ خوب کِی میرسه

________________________
فردا کلاس دارم 

تا ٦ بعد از ظهر

بعدشم باید دوباره برگردم سرِکار .

گناه ندارم من ؟؟

زیادی خسته نمیشم ؟؟

چرا .

ولی ارزششو داره 

یکی توو این دنیا وجود داره که گفته دوس داره من استادِ دانشگاه بشم 

یکی که برا من خیلی مهمه .

یکی که انگاری بینِ همه شوخیاشو خنده هاشو شیطنت هاش 

اون تَهِ قلبش .

منو باور کرده

یکی که میدونه از پسش برمیام . پس بر میام ❤️

فقط گفته با دانشجوهات دور دور نرو  

اما من قطعاً اینکارو میکنم . یه عالمه حرف و خاطره دارم برا تعریف کردن 

یه عالمه تجربه .

همش که نمیشه سرِ کلاس گفته بشه 

باید بریم اون کافه ای که قراره تأسی


 رفتن. نبودن. نباید زیاد طول بکشد. نباید عادت شود. نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد. نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند. یادش بگیرد و با آن کنار بیاید آدم نباید آن‌قدر برود . و دور شود . که از مدار جاذبه‌ی کسانی که دوستش دارند . خارج شود بگذارید در گوش‌تان بگویم. آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد . و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمی‌ترسد. آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمی‌ترسد. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌-


 

بعد الف و بچه اش یه هفته میان خونمون و نمیرن حتی خونشون://

خدایا از دست اینا روانی ام:(

به مامانم میگم اگه قراره الف بیاد اینجا شما هم بدید کربلا آخه هرکی می پرسه اربعین پیاده میرید؛ میگن نه

مامانم اینا به خاطر درس خوندن من نمیخوان برن ولی اگه الف و بچه اش بیان اینجا کلافه میشم.

ای کاش یه فرجی بشه همه چی درست شه:)


 

می نویسم که نگی فراموشت کردم. یاد حرفت می افتم که گفتی تو نخواستی منو فراموش کنی ، نخواستی جایگزینم کنی و بعد دلم خیلی می گیره. این چه قضاوت غیر منصفانه ای بود؟ من اگرم می خواستم تو فراموش شدنی نبودی بی انصاف.

توام دلت تنگ می شه؟

ریمایندرای آیفون اون عکس رو نشون دادن که رفته بودیم لتیان. باغ گردو. سرمای هوا و گرمای تو. همون عکسی که قراره بعد از چند سال عینش رو بگیریم و هنوزم دلم امید داره که میگیریم.

امروز خیلی دوریم از اون روزا ، ولی می دونی قلب من هنوزم به یادت می لرزه و خودم بغضامو قورت می دم چون قول دادم به خودم که دیگه یه قطره اشک هم نریزم. 


. اصلا حتی دستم به توصیف و تایپ اون ساعات نمیره. فقط چالش و تعجب بود. نشسته بودم و اجرای نمایش غیر دلچسبی که نویسنده و کارگردان و تهیه کننده و بازیگر و همه کارش یک نفر بود رو تماشا میکردم. سرشار از انرژی منفی. متاسفانه نه حرکات چشم نواز بودن و نه حرف ها گوش نواز و نه احساسات دلنواز. البته همه چیزهایی که دیدم و شنیدم دلیل بر بد بودن یا خوب بودن دوست من  یا حتی خود من نیست. فقط تماشای تفاوت روحیات و انتخاب ها بود. نتیجش باز هم درک عمیق تری از دور بودن عوالم و جهان درون (و حتی برون) من بوده. این هم برام جالب بود که شخص مورد نظر دومین نفری بود که فکر میکنه منو میشناسه ولی شناختش از من سر جمع و با ارفاق زیاد زیر ۱۰ درصده. 
خودم هم که اصلا دنبال شناخت کسی به جز خدا و خودم برای رشد و تکامل و بهتر شدن خودم در نظر خالقم نیستم. خدایا تو رو بابت همه چیز شاکرم

پی نوشت: دو تا چیز خیلی آزارم دادن. اولی تحقیر گارسون. دومی لگدی که به گربه زده شد!!!!! صدای ضربه ای که به اون زبون بسته زد هنوز توی گوشمه و قلبم مچاله میشه. وقتی حرکت دوم رو دیدم معنی حرکت اول رو فهمیدم. خیلی تلخ بودن این دو مورد


سلام

الان من در بهترین حالت ممکنم

بالاخره یه دل سیر باهاش حرف زدم

(دلم خیلیییی تنگت بود بهترین دوست مجازیه من) 

دلم واسه حرف زدنا وتعریف کردناش یه ذره شده بود

واسه خنده هاش.

یه ماه وچهارروز دیگه تولدته دوس داشتنیه من :)

کاش همیشه بودی.


 

حالا دیگر فقط خودمان مانده ایم . نگاه کن ، هیچ کسی نیست ، هیچ صدایی نمی آید . طوفان زد ، استکانها افتادند ، پنجره ها از قاب خود پرواز کردند ، پرنده ها کوچ کردند و دیگر صدایی به جز سفیر باد سرد و سکوت نمی آید . نگران نباش ، نترس . ما با یکدیگر خواهیم بود . حتی اگر قرارمان با جهان همین تنهایی  بی دلیل باشد . ببین ، دستم را که بالا میبرم تو هم دستت بالا میرود ، وقتی میخندم تو هم میخندی ، وقتی گریه میکنم ، تو هم اشکهایت سرازیر این شیشه میشود . اما یادت باشد تو اگر بروی من نمیروم میمانم ما با یکدیگر قرار مقدسی داریم .

آینه ی عزیزم ، نترس . ایمانت را به خورشید و به آرامش در طوفانهایمان از دست نده . تو تکه ی سرشار این جهان پر دردی . دنبال کسی نباش ، خودم کس ت میشوم . خودم برایت شعر خواهم سرود ، خودم صبر را بهت خواهم آموخت . اگر از من جهان را در سه حرف بخواهی من آن سه حرف را همین میدانم : ص ب ر . آینه ی مهربانم یقین دارم جهان زیر و رو خواهد شد و از رد پاهای ما ، درختانی می رویند که تا ابد میشود آنها را در آغوش کشید . 

آینه ی عزیزم ، دلم برایت تنگ شده ااست . یادت می آید ؟ من و تو نیز روزی جوان بودیم  چه پرنده ها که از دهانمان به پرراز در نیامدند ، چه شعرهایی که در دستان یکدیگر ننوشتیم چه راه های بلندی که با هم طی نکردیم و چه اشک های شوری که در کنار هم نریختیم . آینه ی عزیزم یادت بخیر ، یادم بخیر . به قول اون شاعر که گفت چه کسی میخواهد من و تو ما نباشیم ، خانه اش ویران ! 

اما من و تو که اهل نفرین نیستیم به خانه ی آن بنده ی خدا چه کار داریم . خانه ی ویران که خانه نیست من و تو که نمیتوانیم خانه مان را روی خانه ی ویران آن کس که نمیخواهد من و تو ما بشویم بسازیم . خانه ی من و تو جای دیگری ست . نمیدانم کجا ؟ اما یک جای دیگر است . من روی کاناپه ام دراز کشیده ام و دارم از زیر سقف خانه ستاره ها را دید میزنم . تو هم بخار زمستان را از پیشانی عرق کرده ات پاک میکنی . کتری آب هم در حال جوشیدن . چای آماده ، اما استکانهامان را باد انداخته و شکسته است . میز هم آن طرف پارچه ی سفیدش را کفن زندگی من و تو کرده است . چای هم سرد میشود .

یادداشتک ١) آینه عزیزم 

یادداشتک ٢) دیوانگی شاخ و دم ندارد . همین است 


 مثل اینکه تو ترافیک عاشوری گیر کرده بوده. خلاصه تا سوار شدم دعوا کردم که آقا منو یک ساعته اینجا کاشتی. این چه وضعشه؟. من تو این یک ساعت میدونید چقد میتونستم درس بخونم؟. کلی دعوا و سروصدا کردم باهاش. یکم سکوت کردم دوباره گفتم آقا میدونین الان ساعت چنده؟. من الان ساعت ۱۰ شبه و تو خیابونم. واقعا درسته؟. اینقدر آدم متشخص و مودبی بود که واقعا واقعا واقعا شرمندم کرد. سن و سال زیادی نداشت، فوق فوقش ۲۵ سال. ولی اینقدر قشنگ برخورد کرد که من خجالت کشیدم. اینقدر متین و آروم صحبت کرد که من فقط کم مونده بود بگم معذرت میخوام. آخری که رسوندم بجای ۱۰ تومن ۵ تومن ازم گرفت و گفت خیلی معطل شدین خانم؛ من عذر میخوام ازتون. تا در خوابگاهتون باز بشه من منتظرتون میمونم. سرمو انداختم زیر گفتم من واقعا معذرت میخوام، عصبانی بودم، تند شدم خیلی بد باهاتون حرف زدم، ببخشید. گفت نیازی به عذرخواهی نیست، من حرف شمارو میفهمم. من شرمندم و معذرت میخوام.

خلاصه که درس گرفتم داد و بیداد بیخودی راه نندازم. با ادب حرفمو بزنم، آروم و شمرده حرف بزنم، اینجوری حرفمم بیشتر برو داره.

به شقایق که امشب میگفتم گفت رژیا این راننده هزاربار دنبال دوستای منم رفته ولی با هیچکدوم اینجوری برخورد نکرده، غلط نکنم عاشقت شده، تازه میخواسته منتظرت باشه که بری تو خوابگاه. گفتم غلط کرده محمد زندش نمیذاره‌ نه بابا اولین بارش بود منو میدید. گفت ببین روانی من یچیزی میدونم که میگم؛ حالا باز اگه اومد دنبالت خوب دقت کن. گفتم ولم کن شقایق، من اومدم اینجا درس بخونم؛ نیومدم خواستگار پیدا کنم که. درسته پسره باادب بود؛ بلد بود چجوری با یه دختر رفتار کنه، ولی این نیست که هرکس اینجوری برخورد کرد بگی عاشق شده که. بعدشم من چون شستمش اینجوری خواست آرومم کنه. گفت ببین کی بهت گفتم. این خط اینم نشون. حالا ببین.

ولی جدای از حرف شقایق، که اصلا برام اهمیتی نداشت و میدونم همینجوری رو هوا داره یچیزی میگه، خداکنه اکثرا خودش بیاد دنبالم. آدم سر به زیر و با شخصیتی بود. بااینکه اصلا به قیافش نمیخورد. با بقیشون که میرم یا الکی دورم میدن تو شهر و مزاحم میشن، یا تو آینه چشمک میرن. ولی این خوب بود.

حالا یکی دیگش هست یقش تا بالا بسته، یه لباسای حاج آقاییم میپوشه ولی از آینه مرتب درحال دید زدنه.

اینه که با این یخورده احساس امنیت کردم.

آخی. گفتم امنیت. یهویی دلم واسه امنیت واقعیم تنگ شد. کاش محمد اینجا بود الان

هعیییییی

تهش اینکه با شخصیت باشیم. این آدم رفتارش از دیشب تاحالا منو تحت تاثیر قرارداده. سعی میکنم شبیهش رفتار کنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تولید و فروش گالوانیزه و پنجره یو پی وی سی upvc هترا Plastic bird feeder - chinawateringcan.com "سکوت من صدای تو" کتابخانه روستای قایش خرید بیمه پاسارگاد ساوه موسسه ثبتی و حقوقی نگاره کویر baxfilm فروشگاه پسرانه لوله پلی اتیلن